همیشه یه خاطراتی هست که وقتی بهشون فکر میکنی باصدای بلند میگی: وای من چقدر خر بودم!
گفتم خدایا عاشقم کن خدا خندید و گفت:
او که باشد مرا از یاد میبری...
قسم خوردم که تا ابد در یادم میمانی...
خدا او را به من داد و نظاره گر شد ...
دستانش را گرفتم...
خدا دلش لرزید!!!
بوسیدمش...
خدا گریست!!!
در آغوش گرفتمش...
خدا دور شد!!!
حالا نه من خدا را پیدا میکنم،نه او را....
خدا در میان گناهانم گم شده و او در آغوش دیگران.
نظرات شما عزیزان:
چهار شنبه 27 / 5 / 1398برچسب:,
3:57 PM Ɗσηуα| comment |