همیشه یه خاطراتی هست که وقتی بهشون فکر میکنی باصدای بلند میگی: وای من چقدر خر بودم!
گفت عادی شو.... گفتم نمتونم... گفت پس برو.... گفتم باشه عادی میشم... الان اون با دوستمه و من هم عادی رفتار میکنم.. اما نمیدونید این عادی بودن چقد برام سنگین بود.. قیافمو میتونم عادی نشون بدم ولی قلبم اونقد لجباز بود که نتونست عادی رفتار کنه... یه روز وایساد و من سکته ای شدم... اما فک کنم قلبمم فهمیده بود دارم خودمو با این کار نابود میکنم... واسه همین وایساد تا من دیگه نتونم برم ببینمش...
نظرات شما عزیزان:
چهار شنبه 9 / 4 / 1398برچسب:,
10:17 AM Ɗσηуα| comment |